۱۳۹۳ اسفند ۱۵, جمعه

پسورده وبلاگم یادم اووومد :))

بعد از 2 سال دوباره اینجا رو باز کردم.وبلاگمو دیدم.پستاشو الان که دارم میبینم خیلی لوس بوده .پر از احساسات.بطرز تابلویی بی تجربگی توش موج میزنه.احساسات پاک موج میزنه.شکوهی داشت واسه خودش.

یه جوریه اینجا.هواش هنوز آبیه.ترافیک نداره.دوکون وا نکردن توش هنوزم.
فیسبوکو منجمو گی دار و گریندرو وایبرو واتس آپو .. ااااه .بسه دیگه. asl? plz? دیگه نمیکشم.
عین محل تولدمه. من اینجا به دنیا اومدم راسی !
همه چی تقریبا عوض شده.تموم پستای اینجا رو با قیژ قیژ دایال آپ میذاشتم.هییی عاشق صداش بودم.وصل میشد کلی ذوق میکردم پستمو میذاشتم.منتظر بودم یکی که ندیده بودمش حتی صداشم نشنیده بودم بیاد یه چیزی کامنت کنه. حتی نمیدونستم هم حسام چه شکلین! تا حالا یکیو عین خودم ندیده بودم.
دو تا بودن یوسف و یکی دیگه یادم نمیاد نقطه چینا . اینا رو یادمه همیشه علامت سوال بودم وبلاگ اینا رو باز میکردم.
چه حالی داره میده اینجا نوشتن:D
انگار هنوز 19 سالمه!
هر چی میخوای مینویسی بدون اینکه 500 نفر بخونن.
بدون اینکه خاله زنکی کنن!
چقدر خوبه اینجا.
اصلا معلوم نیست حتی کسی این پستمم بخونه.
اینو واسه خوده خودم دارم مینویسم <3
واسه دفه بعدیت که بازش میکنی :))))
 خل نشدم.واقعا لذت بخشه :))))

۱۳۹۱ دی ۲۳, شنبه

سلام

واقعا نمیدونم چرا بعد از دو سال اومدم اینجا. اصلا واسه ی چی دوباره تو این وقته سال تو این ساعت اومدم اینجا
شکوه وحشی جایی که واسه اولین بار خودمو شناختم. هنوز هیچ کسی رو ندیده بودم که همحسم باشه. هنوز عین یه بچه بودم که راه رفتنم بلد نبود.
ذوق زده فقط دردودلاشو مینوشت و منتظر میموند ببینه چند نفر کامنت میزارن و مینشست چندین بار کامنتاشونو میخوند و با خودش میگفت یعنی چه جورین این بچه ها؟ این هم حس هام؟؟
2 سال گذشت... نمیدونم حتی چند نفر از وبلاگ نویسا هستن! پسورد اکانتمو یادم رفته بود حتی!
دلتنگم. دلتنگم واسه اون روزهای اولی که خودمو شناختم
نا امیدم نامیدم ازین روزا.اون روزا فک میکردم همه عاشقن
حالا فهمیدم نه هیشکی عاشق نیست! هیشکی.
دلم میخاد داد بزنم. ولی الان همه خوابیدن.
چرا هیشکی نیست که سر بذارم رو شونه هاش و بدون منت بتونم گریه کنم؟
چرا هیشکی نیست که بتونم بهش بگم دوستت دارم
چرا همش خیال!
اون روز که شکوه وحشی اومد 19 سالم بود. الان 22 سالمه.هنوزم عاشقموهنوزم همونجوری ام. ولی بقیه انگار عوض میشن. بزرگ میشن!
 آره منم بزرگ شدم سال دیگه درسم تموم میشه ریشام بیشتر در اومده  میرم سر کار . دیگه واسه ی خودم مردی شدم!!! ولی قلبمم بزرگتر شده . قلبمم عشقو بیشتر درک میکنه. ولی انگار همه که بزرگ میشن فقط پایین تنشون رشد میکنه همه فکرشون میشه اونجاشون. به خدا دیگه خسته شدم وقتی میبینم حتی با همحسام هم فرق دارم!
شدم اقلیت اقلیت ها
ابنجا داریوش داره زیر آب فریاد میزنه!
دیگه پارک محله فست فود استخر دیگه هیچکودومه کارایی که دوس داشتم خوشحالم نمیکنه
 از پل عابر نزدیک خونمون که رد میشم جدیدا همش پایینو نگاه میکنم.

91-10-23
ساعته 11:57 شب.

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

برا خودم که قلبم مثل برفا سفیده...

سالهاست روز بی بهونه وجود نداره
چشمهای پاکم داره بارون میباره
انقدر اشکای زلالمو خوردم
دیگه آب دریا برام شوری نداره


منتظرم واسه دیدن یه لبخند
تا تقویم گریم روزی شادی بیاره
هر روز و هردقیقم پُر اندوه
دریا شده خاکستری 
آسمون آبی نداره


زندگی کردن توی حباب...
حبابی از جنس کف 
دلبستنی نداره...

خاطرات جوونی پُر گرد وغبار
گرد و غباری که بدی ها رو جلو چشمام میاره


تموم لحظه هام توی تاریکی گذشت
توی این دنیا روزی وجود نداره...

حالا دیگه خستم ,بسه دیگه بستم
از دنیا بدی دیدم
مردن دیگه چی داره؟

من مثل یه قطرم تو آب دریا
بود و نبودم واسه کسی فرقی نداره..


ای کاش تو رویا بودم
زندگی بیهودم
رفته تو کثافت 
حالا برا کسی دیگه چه فرقی داره؟ 






 

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

کاشکی کلاغ بودم

به دوستم میگم:خوش به حالت.بهت حسودیم میشه.
میگه چرا؟
میگم:آزادی,نمیترسی... ,بهترین ها رو واسه خودت انتخاب میکنی.
میگه:زده به سرت؟k...شعر نگو,206 ای یه رو ببین,اوووف عجب k..یه! 
  

میگم:حوصله ندارم .
میگن چرا؟
میگم:هیچ کسی تو زندگیم نیست,هیچ عشقی تو زندگیم نیست,خیلی تنهام.
میگن:خب یکی رو پیدا کن که دوستش داری.
میگم:نمیتونم.نمیشه.هیچ کسی رو نمیشناسم.اعتماد ندارم.
میگن:چی داری میگی؟تو خیابون پُرِ.
میگم:اشتباه میکنین,اون چیزی که فکر میکنین نیست...


میگم بچه ها دعا کنین به اون چیزی که میخوام برسم...
میگن:وای دوباره این k..خل زد به سرش!


میگه:وای اگه پول داشتم,چه کارا که باهاش نمیکردم...
میگم:آدم بدون پول هیچی اِ,ولی پول همه چیز نیست.مهمتر از پولم هست.
میگه:مثلا چی؟
میگم:یکی که بهش اعتماد و تکیه کنی.
میگه:آره.راست میگی.


با هم داریم درد و دل میکنیم....
میگن مهربونی.
میگم:مرسی.

میگن مغروری.
میگم:بیشتر شهریوری ها اینجوری ان.

میگن تیپت دختر بازه!
میگم:فک میکنین!

میگن قابل اعتمادی.
میگم:چه فایده!
 

آخر سر بهشون میگم:
من آدم خوبی ام؟
با یه کم شوخی میگن: آره.
  
با التماس ازشون میپرسم:   
                                                 پس چرا اینقدر تنهام؟؟؟

 به اینجا که میرسم...
به خودم میگم  کاش یه کلاغ بودم,دونمو میخوردمو هیچی نمیفهمیدم.... 

این ناگذیرِ واسه من
سیر صعودی تا سقوط 
همیشه قصه ی سیاه
تمومه با حرف سکوت...




-- من آدم لوسی نیستم اصلا.! نمیدونم چرا نوشته هام یه کمی لوس میزنه!
-- چرا بعضی ها فک میکنن از .. فیل افتادن؟  
 

 

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

چقدر سخته وقتی تو بخوای ,اونم بخواد ولی روزگار نخواد....


میترسم . میترسم. 
میترسم از دستش بدم.
میترسم این روزگار نامرد این دفعه هم...
میترسم ولی بازم خوشحالم.
میترسم ولی هنوز امیدوارم. چون
این یکی فرق داره.
زمان میتونه  ثابت کنه
خوشحالی منو
یا نامردی روزگارو...
ولی یه حس خوبی دارم که هر دقیقه بهم میگه:
این,خودشه... 

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

دو غریبه , دوتا اسم , دوتا قلب دربه در,دو نقطه چین... .

امیدوار دست به امتحان زدم.
ولی شرمنده ازش بیرون اومدم...
وقت خودمو و اونو بیشتر از این تلف نکردم,دوستانه از هم جدا شدیم...
تصمیم گرفتم بی تفاوت  ولی امیدوار صبر کنم,
به خودم گفتم:خودتو نمیتونی عوض کنی. به هر حال یه کسی هم اون بالا هست,
بلاخره یه روزی میبینتت,
بلاخره یه روزی این دلتنگیها و تنهایی هاتو درک میکنه...

خیلی عجیب بود
چند روز بعد یه چیزی  بعد از 3 ماه دیدم که حسابی جا خوردم!
کسی که حس خوبی بهش داشتم بعد از 3 ماه هنوز بیادم بود... 
دوتا غریبه آشنا,چند کیلومتر فاصله,یه نگاه ,دوتا نقطه چین بادوتا قلب در به در... 
اینارو که الان دارم مینویسم ,قلبم داره تاپ تاپ میزنه.,یه جوری ام! 
به این حالت چی میگن؟ 
ولی حس خوبیه.
میخوام تموم نشه.
باهاش یه ذوق و یه ترسو ,کلی استرس قاطیه.
باهاش چشمها روبستن و رویاهای جانانه ساختن همراهه...
به این حس چی میگن؟
امشب از کل روزهایی که وبلاگ داشتم خوشحال ترم.
با دمم گردو میشکونم!
ولی خدا اگه قراره بعدا تو ذوقم بخوره و حالم گرفته بشه , با تمام وجودم دعا میکنم:

                                              الهی امشب صبح نشه...

میخوام چیزای قشنگی که تو ذهنم ساختم هیچوقت خراب نشن...
امیدوارم که بتونم و امیدوارم که بخواد

دبیرستان که بودم , محکم وبا تمام زورم نیمکتمو تراشیدم و درشت چیزی نوشتم که تا امشب بهش ایمان داشتم:
                    
                                              تنها ترین تنها منم....

ولی امشب این حس عجیب ولی دوست داشتنی چیزِ دیگه ای میگه...
کاش میتونستم همین الان برم مدرسم وبا غلط گیر کنارش بنویسم:           
            
                                            از امشب دیگه اینطور نیست... . 

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

به سردی هات چاکلت و به گرمی بستنی

آماده ی نوشتنه..
انتخاب کردید؟بفرمائید؟...
--هات چاکلت
--تو چی میخوری نیلوفر؟
بستنی

کیوان ببین چه کافی شاپ دنج و صمیمی ای یه
--آره,هی باحاله
کیوان چرا دیشب گوشیتو جواب نمیدادی؟
--ببخشید خواب بودم.
چه ساعتی خوابیدی؟
--11,چطور؟
11:30 بهت زنگ زدم,بیزی بود گوشیت!
--اِ اِ یادم نیست.نمیدونم... .

هیچی بهم نگفت.یعنی نمیخواست بگه.نمیخواست سر یه مسئله ی کوچیک رابطمون به هم بخوره.ولی از نگاهش ذهنشو میخوندم که با تمام وجود داد میزد:خر خودتی!


کیوان دیشب مامان بابام دعوا کردن.تو دانشگاهم خیلی ناراحت بودم.حوصله ی کسی رو نداشتم.بهت اس ام اس دادم که جواب ندادی.دارم دیوونه میشم.
با چشمام تو چشماش  زل زدم,خندیدم,گفتم دستتو بده.بر خلاف میلم دستشو فشار دادمو بهش دروغ گفتم:آروم باش عزیزم,همه چی درست میشه.من دوستت دارم.
این آخرین کلمه رو که گفتم حالم از خودم به هم خورد.ولی نمیخواستم دلشو بشکونم.چون بخاطر همین آخرین کلمه بود که کل این بحثو پیش کشیده بود!
دستمو فشار داد و نگاه مسخره ی مثلا عاشقانمو با تمام وجود جواب داد با اینکه سرمای وجودمو تو دستهام حس میکرد... .
خیلی دوست داره نگاش کنم.دارم سعی میکنم ازم راضی باشه. تمام زورمو میزنم که باهاش یه کم لاو بترکونم ورابطه عاطفی برقرار کنم و از کنارش بودن لذت ببرم...
نتونستم!
بلند زدم زیر خنده...  خدایا من اینجا چکار میکنم؟   دارم دنبال چی میگردم؟   چی رو میخوام به خودم ثابت کنم؟
تمام حواسم جای دیگه بود.هیچ حس عاشقانه ای بهش نداشتم.انگار با یه دوست خوب و مهربون اومدم کافی شاپ .همین! 

گفت:هیس!!آروم باش.چرا اینقدر بلند میخندی؟
گفتم یاد یه اس ام اس باحال اُفتادم ! یکی از اس ام اس هامو نشونش دادم!کلی خندید!

وسط راه نمیدونم چرا بهونه اُووردم...: نیلوفر جلوتر ببیننمون ماشینو می خوابونن,اشکالی نداره اینجا پیادت کنم؟
تند جواب میده:خواهش میکنم نه عزیزم.
دستمو میگیره و با لبخند صورتشو به صورتم میچسبونه و می بوستم و میگه:دوستت دارم.
بهش میگم منم همینطور عزیزم,دوستت دارم.بای.


شاید بتونی حرف زدنتو عوض کنی
شاید بتونی قیافتو عوض کنی
شاید بتونی تو چشم کسی زل بزنی والکی بهش بگی دوست دارم 
شاید بتونی کسی رو که هیچ حسی بهش نداری,عاشق خودت کنی
ولی هیچوقت دریای درونتو نمیتونی عوض کنی... 
همین... . 

  

۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

اثر پروانه ای

گفته میشود عاملی به کوچکی بال زدن یک پروانه میتواند سبب گردبادی عظیم در نیمی از دنیا گردد...    (نظریه غوغا)

از چهارم دبستان این حسو داشتم.خیلی کودکانه تر.
بزرگتر که شدم فکر کردم تو رابطه برقرار کردن مشکل دارم.
دبیرستان که رفتم همیشه دوست داشتم با چند نفر دوست صمیمی صمیمی باشم.جزء آرزوهام بود.دوست داشتم همه ی تفریحامونو با هم بکنیم.درسمونو با هم بخونیم.با هم بیرون بریم.آرزو داشتم چند تا دوست بودیم که مثل داداش حتی صمیمی تر همدیگرو دوست داشته باشیم و به هم اعتماد کنیم.
دیگه تو رابطه برقرار کردن اُستاد شده بودم.با هر کسی که دوست داشتم باهاش دوست بشم دوست میشدم.با هر کسی اراده میکردم دوست میشدم.
ولی نمیدونستم چرا حتی یه لحظه ام فکر نکردم چرا با یه دختر نمیخوام دوست بشم.
با هر کسی خواستم دوست میشدم.روزها و هفته های اول همه ی فکر و ذکرم اونها بودن.ولی یه مشکلی وجود داشت : ازشون خسته میشدم یا اونا بهم کم محلی میکردن.
حقیقتشو 6 ماهه فهمیدم از نظر روحی اونا منو ارضا نمیکردن.دوست داشتم اونا کاملا مثل من باشن.اون موقع فکر میکردم منم کاملا مثل اونام ولی رفیقبازتر.
بعد از یه مدت فهمیدم گدا شدم. 
گدای رفاقت  اونطور که میخواستم,گدای محبت اونطور که میخواستم,گدای صمیمیت اونطور که میخواستم. 
ولی حقیقت یه چیز دیگه بود.
گدایی کارم شده بود.تنها دلخوشیم بود.
نمیدونستم اسمش چیه.چرا اینکارارو میکنم.فقط با اینکه میدونستم بعد از یه مدت کاری به کارشون ندارم ,دوست داشتم گدایی کنم... .
 بعضی وقتا با خودم فکر میکردم اگه فلان روز اون حرفو نمیزدم یا اون کارو نمیکردم یا بیشتر بهشون زنگ میزدم الان یه دوست فاب داشتم.
ولی یه جای کار میلنگید چون از بین 7 نفری که توی این چند سال واقعا از جون براشون مرام و معرفت گذاشتم حتی یه دونشونم واسم نمونده بود... .
 ساعت ها و روز ها گذشت. هر کودمشون توی این چند سال رفتن سوی خودشون.ولی هنوزم تو فکرشون بودم با اینکه میدونستم اونا حتی یادشون نمیاد دوستی به اسم کیوان داشتن.
دقیقا ترم2 یه چیزایی فهمیدم.چیزایی که تاهمین ساعت کمکم کرد .
فهمیدم وقتمو هدر دادم.
فهمیدم من واژه ی دوستی رو درک کرده بودم ولی بقیه نه.
فهمیدم هیچوقت گدا نبودم . 
 فهمیدم هیچکس به غیر از خودم به معنی رفیق نرسیده.
فهمیدم نباید اونقدر اصرار به رفاقت خود پسندم میکردم.

شک کردم که نکنه من یه نقطه چینم... .
کل تابستونو باهاش کلنجار رفتم.
وبلاگ ساختم . 
تا حالا یه هم حسمو ندیده بودم حتی با یه هم حس صحبتم نکرده بودم.
خیلی برام جالب بود .خیلی. مطالب وبلاگها .خاطرات وبلاگنویس ها,خیلی هاشون دقیقا گذشتمو جلوی چشمام اُوردن.
ولی هنوز شک داشتم.
تا 2 هفته قبل...   اون عامل کوچیک اومد.
 اون عامل کوچیک که شاید زندگی مو عوض کنه.
 کل جوونیمو فکر کردم ولی بیهوده.فکر باطل.فکر آرزوهای محال.
اون اثر پروانه ای حاصل فقط 1 ساعت فکر کردنم بود.فقط یک ساعت.
شک داشتم.
هنوزم شک دارم. 
هنوزم شک دارم گرایشم چیه.
اینجوری برام سخته   ولی باید خودمو بشناسم.باید خودمو امتحان کنم
 اینجوری برام سخته
باید باهاتون خدافظی میکردم.
باید اینکارو بکنم.
شاید تا حالا اشتباه میکردم  دیگه بر نمیگردم , شایدم  اشتباه نمیکردم .
الان هیچی نمیدونم.
بر عکس بیشتر وقتها که پست مینوشتم الان خیلی خوشحالم.
حس میکنم مثل بقیم.
دوست دختر دارم.
باید این مرحله رو بگذرونم.
ایندفعه مثل دفعه های قبل نیست.میخوام ایندفعه عین عین بقیه زندگی کنم.
دوستای خوبی بودید.
دوستای خوبی هستید.
دوستای خوبی بمونید.
با اینکه هیچکودومتونو ندیدم...
با اینکه هیچکدومتونو بیشتر از یه اسم نمیشناسم...
با اینکه زیاد بینتون نبودم...
ولی یه چیزی رو مطمئنم:درکتون کردم.
ازتون طرفداری کردم.
ازتون طرفداری میکنم.
پیش هر کی ازتون بد بگه.
به امام رضا قسم میخورم.

شماها کمکم کردید.هیچوقت از یادم نمیرید هیچکدومتون:مهرداد سکوت تلخ.یوسف و کیا  دو نقطه چین.شایان و مهرشاد.مهرزاد قصه گوpersianglogs. مهرگان.رهام و همه ی دوستای دیگه.از همه ی نظرایی که گذاشتید ممنون.
و تشکر ویژه از دوست خیلی عزیزم رضا 

بهش رسیدم:

   عاملی به کوچکی بال زدن یک پروانه میتواند سبب گردبادی عظیم در نیمی از دنیا گردد

آخی... یاد حرف مامان بزرگم اُفتادم:    
                                                هر اومدنی یه رفتنی داره
حالا به حرفش رسیدم
خدافظ 







 



۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

100 هزار مرتبه

تو خونه بحث سر دوست دختره
دوستت مهمونی گرفته , با دوست دختر دعوت کرده. خیلی دوست داری بری.بهش میگی:شرمنده,نمیتونم بیام.واسه چی؟دختر.
نیم ساعت میخوای ماهواره ببینی,(آشنایی با مادر),فک میکنی موضوش چیه؟دختر.
مامانت بعد از یه عمر میخواد نصیحتت کنه(خلوت مادر و پسر),موضوع چیه؟دختر
داداشات میگن:میخوایم مهمونی بگیریم,تو مشکلی نداری؟میگی:نه,حالا کی هست؟بچه ها خودمون :نگار رزی نسیم. حدس میزدی بازم دختر.
تو خیابون داری میری میخوای شلوار بخری , دعوا شده,سر چی؟ دختر
دوتا دوستات با هم قهرن سر چی؟دختر
تو ماشین نشستی ,بعد از یه هفته میخوای با دوستات بری مثلا خوش بگذرونی.میگن برو لاین ,  دور دور,برا چی؟دختر.
تو دانشگاه ربع ساعت نشستی قرمه سبزی کوفتت کنی,صدای پچ پچ ترم بالایی های میز بغلی میاد.گوشاتو تیز میکنی موضوع چیه؟دختر.
سالار بینیشو عمل کرده,بهش اومده.بهش میگی خیلی بینیت بد نبود چرا عمل کردی؟ جواب میده:دختر!
رفیقت میگه اعتماد به نفسم اومده پایین,میگی برا چی عزیزم؟میگه دو هفتست دوست دختر ندارم!
بعد از یک ماه با یه رفیقات میری  بیرون,از سه ساعتی که با هم بودید,دو ساعتشو داشت اس ام اس میداد . به کی؟دختر.گوشیشو به شوخی میگیری میگی:سرد شد چیزبرگرتو بخور.با حول دستشو دراز میکنه.گوشیشو بر میداره میگه دیر جواب بدم شک میکنه بعدشم قهر!
تو خیابون داری میری لکسوز افتاده دنبال هاچ بک.قیافه هاچبکی ها 200 تومنم  نمی ارزه,فک میکنی چین؟ دختر.


مات ومبهوت.خدایا چرا مردم اینجوری ان؟
چرا اینقدر خودشونو کوچیک میکنن؟
چرا اینقدر خودشونو پایین میبینن؟
خدایا اینا چین دیگه؟
خیلی وقتا به این نتیجه رسیدم که عقده ای ام,ولی اینا رو که میبینم روحیه میگیرم.
انقدر حرف دختر شنیدم که حالم داره به هم میخوره


میای خونه کامپیوترتو روشن میکنی,میری قسمت نظرات وبلاگت.دوستای هم حست واست کامنت گذاشتن,زیاد نیست .4-5 تا بیشتر نیست. ولی خوشحال میشی.خستگیت در میره. آخیش. اینجا دیگه حرف دختر نیست... 






۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

هنوز کلاغ قصه ی من به خونش نرسیده

یکی بود  یکی نبود
وقتی این یکی بود , اون یکی نبود
وقتی اون یکی بود , این یکی نبود
مهم نیست کی بود کی نبود.
مهم اینه که هیچوقت  این یکی با اون یکی نبود...
وافسوس که قصه ی مادر بزرگ همیشه درست بود:
                                  یکی بود , یکی نبود    ... . 

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

خسته از تکرار دیروز بی حاصل ...

یه هفته بیشتر از ترم سه نمیگذره,ولی انگار 5 ساله دارم میام دانشگاه.هفته پیش که میخواستم برم دانشگاه به خودم گفتم:این بهترین ترم دانشگاهته.هم دوستهای صمیمی و توپی پیدا میکنی هم معدلت خیلی خوب میشه.ولی پامو که گذاشتم دانشگاهو ساعت اولو گذروندم,وضع فرق کرد.خستگی و تکرار و تنهایی تالاپی خورد تو سرم.دقیقا عین دو تا ترم قبلی... .
تو سالن دانشکده نشستم.وای اینجا مثل بازار شام میمونه.یکی دستشو روبروم بالا میبره.پشت سرمو نگاه کردم کسی نبود.فک کنم واسه من دستشو بلند کرده نشناختمش ولی دستمو براش بلند کردم.قیافه خوبی داشت.شلوار تنگ , کفش آل استار ..حتما قبلا با هم هم کلاسی بودیم.
سروصدای پسرای ترم یکی از ته راهرو تا اینجا میاد.همشون خوشحالن.خوش به حالشون چه حالی میکنن روزهای اول دانشگاه.
چند تا از هم ترمی هامو میبینم از روی رفاقت میان پهلوم میشینن.ربع ساعت شوخی و خنده.
ولی این دریای درون لذت خنده رو ازم گرفته.
چرا اینجوری شدم؟
چرا اینقدر زوری میخندم؟
چرا اینقدر زوری شوخی میکنم؟
ازم خداحافظی میکنن.چه بهتر!حوسلشونو نداشتم.
دوست دارم رو یه صندلی بشینم و فقط این دانشجوها رو ببینم و حدس بزنم کودومشون هم حسمن.بعدشم مثل همیشه بفهمم که آره حدسم اشتباه بود... و برم سراغ نفر بعدی.
کلاسم هم شروع شده همیشه ردیف جلو میشینم که درسو بهتر گوش بدم ولی خاطره نوشتنو ترجیح میدم.نصف بیشتر دفتری که میبرم دانشگاهو خاطره نوشتم.
هر روز اینکار تکرار میشه.
خاطرات روزانه که دیگه شده تکرار خاطرات گند تکراری روزهای قبل.
دیگه نمیشه تحمل کرد
مثل ترم های قبل برای پر کردن وقت خالی بین کلاس هام,رفتم بوفه.
تنها.
مثل قبل
آشنا های بیکاری که وقتشونو تو دانشگاه با دختر بازی میگذرونن تو دانشگاه زیادن .میتونم بهشون پیشنهاد بدم باهم بریم بوفه.ولی تنهایی رو ترجیح میدم.ازشون خوشم نمیاد.همشون مثل همن.تکراری و خسته کننده با یه دید محدود.
هیچ وجه مشترکی بین اونا با خودم نمیبینم.
غدای سگ,همون ساندویچ سوسیس بدمزه. چاره ای نیست. همیشه نصفش زیاد میاد.
1ساعت دیگه تا کلاسه بعدی مونده . چیکار کنم؟
هنوزم روی صندلی بوفه نشستم.
چایی,ایستک,چیپس
سرمو با خوردن گرم میکنم.
تو یه کتاب خونده بودم,کسایی که افسردگی دارن با خوردن خودشونو سرگرم میکنن.
ولی مهم نیست میدونم دارم.
دوست دارم کلاسم زودتر شروع بشه.
واای چقدر این میز بغلی غیبت دوستشونو میکنن.
2ساعتی هست تو بوفه نشستم.
تا لب در کلاس میرم.
-داداش ببخشید کلاس استاد حسینی اینجاست؟
-بله,مثل اینکه خودشون دارن میان.
-مرسی.
استاد رفت توی کلاس ولی من نرفتم.نمیدونم چرا برگشتم.
خندم گرفت یه خنذه ی تلخ...
چه دوستای خوبی پیدا کردم..
چه معدل خوبی بگیرم با این وضع...
اَه لعنت به این اراده..
اینم تکرار مثل ترمهای قبل.
رسیدم خونه.دیازپام نداشتم,دوست دارم تا فردا صبح که میرم دانشگاه بخوابم.
اینه اصل تکرار.
منم تسلیم اصل تکرار.

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

چیزایی رو که داری,تا از دستشون ندی نمی فهمی چی داشتی.. .

روز اول مهر همیشه برام دلهره داشت.دلهره ای که با یه ذوق جانانه قاطی شده بود.
بااینکه دلهره بود ولی به خیلی از لحظه های شاد دیگه ترجیحش میدم.
3سال از آخرین دلهره ام میگذره . ولی دیگه اون دلهره رو ندارم.
           حیف.
                    دلهره ی اول مهر

با اینکه اونجازیاد کسی کاری باهام نداشت.
با اینکه تو مدرسه بچه ی معروفی نبودم.
با اینکه فقط فقط دلم واسه بهترین دوستم تو دبیرستان تنگ شده

ولی...

دلم واسه دبیرستانم تنگ شده
دلم واسه نیمکتم تنگ شده
دلم واسه جامدادی پر از خودکار رنگیم تنگ شده
دلم واسه زنگهای ورزش تنگ شده
دلم واسه غر زدن هامون به معلم ,چند دقیقه مونده به ساعت 1,که میخواستیم زودتر بریم لک زده.
دلم واسه بولوتوث بازی های سر کلاس تنگ شده
دلم واسه اسگل کردن دبیرا لک زده
دلم واسه ساندویچهای کالباس بوفه مدرسه لک زده
دلم واسه تقلب های کوچیکی که تو جیب کوچولو شلوار جینم میذاشتم تنگ شده
دلم واسه ادای دبیرهارو در اُوردن تنگ شده
دلم واسه استرس شب امتحان  نهایی تنگ شده
دلم واسه چایخونه هایی که بعد از مدرسه میرفتیم لک زده
دلم واسه گیر دادن های مدیرمون که همیشه بهم میگفت چرا اینقدر تی شرتت کوتاهه,تنگ شده
دلم واسه زنگ آخر 5شنبه های دبیرستان که هیچی از درسو گوش نمی دادم وثانیه شماری میکردم که ساعت 1 بشه و تعطیل بشیم لک زده
دلم واسه یادگاری نوشتن تو کتاب ادبیات بچه ها تنگ شده
دلم واسه مزه تلخ آبجویی که یواشکی تو مدرسه خوردیم لک زده
دلم واسه فروختن تحقیق تنگ شده
دلم واسه اون لحظه هایی که کارنامه های ترم 1 دبیرستان رو میدادن و همهمه ی : تو چند شدی خرخون؟  , کلاس را برمیداشت تنگ شده
دلم واسه افطاری هایی که تو مدرسه میخوردیم لک زده
دلم واسه آهنگ گذاشتن و ضرب زدن رو میز دبیر و رقصیدن تو کلاس تنگ شده
دلم واسه اون لحظه که دبیر شیمی مون با صدای مهیبش داد میزد:کی داره فیلم میگیره وبعدش ناظم غولمون رو صدا میزد و اونم مجبورمون میکرد هر چی تو کیفهامونه بریزیم بیرون تنگ شده
دلم واسه آهنگ تابستون کوتاهه زدبازی که اولای مهر اومده بود تنگ شده

دلم واسه دوست پیدا کردن تو دبیرستان تنگ شده

دلم واسه دبیرستانی بودن تنگ شده...

آخی.هر چی میگذره بیشتر دوست داریم برگردیم.
                        کاش میشد برگشت.



۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

صبح رفته بودم پیش یکی از دوستام.یعنی خودش بهم زنگ زد.
تا دیدمش جا خوردم.
داغون بود.
اصلا تا میبینم یکی ناراحته اعصابم میریزه به هم.
یه جوری که انگار تقصیر من بوده.
با هم صحبت کردیم .
حق داشت داغون باشه.
خسارت 700 هزار تومنی تصادف.,2 ترم مشروطی دانشگاه.دعوا با بابا.بی پولی و به هم خوردن شمال مجردی. . . . اینا یه کم از حرفاش بود. فقط دوست داشت حرف بزنه. دوست داشت راحت بشه.
سبک شد.
بین حرفاش میخواستم بپرم و یه کم نصیحتش کنم.
ولی با خودم فکر کردم.به خودم گفتم این بیچاره یکی رو میخواد تائیدش بکنه و به حرفاش با دقت گوش بده . اون وقت تو میخوای مثل باباش نصیحتش کنی؟
هیچی نگفتم. 6 دنگ حواسم بهش بود.
شنونده ی خوبی ام.
بغض نکرده بود,ولی صداش میلرزید.
واقعا حس بدی بود.
بازم هیچی نگفتم.دستمو گذاشتم رو شونش و یه کمی فشار دادم.
خیلی از این کار خوشش اومد.حس کرد یکی هست که پهلوشه و قبولش داره.
. اضطراب داشت.
حس میکردم میخواد از خونشون برم تا بتونه با خیال راحت به حال خودش گریه کنه.

درد و دل هاش که تموم شد بهش گفتم:

اینو میدونستی :
خدا هر کی رو بیشتر دوست داره اذیت میکنه

آروم شده بود.این جمله اون لحظه خیلی کمکش کرد.
ظهر که داشتم برمیگشتم خونه,با خودم تا لب در خونه فکر میکردم که چقدر خوب بود منم یکی رو داشتم همه ی دردودل هامو بدون سانسور بهش میگفتم و اونم دستشو رو شونه هام فشار میداد ... .

۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

خدا بیا دارت بازی کنیم.من پرتاب میکنم تو بگو عالیه...

یکی رو میخوام تائیدم بکنه.
یکی رو میخوام تشویقم بکنه.
الکی هم که شده. برا یه لحظه ام که شده...
تشویقم کنه.
تائیدم کنه.
درست دارم میرم؟ پس کجاست؟ where is he? یا من کورم یا نیست.

یه دقیقه بیشتر وقتتو نمیگیرم.فقط یه پرتاب...

خواهش میکنم واسه یه بارم که شده بگو:
عالیه...

خدا بیا دارت بازی کنیم.من پرتاب میکنم , تو بگو عالیه.

یکی رو میخوام تائیدم بکنه.
یکی رو میخوام تشویقم بکنه.
الکی هم که شده. برا یه لحظه ام که شده...
تشویقم کنه.
تائیدم کنه.
درست دارم میرم؟ پس کجاست؟ where is he? یا من کورم یا نیست.

یه دقیقه بیشتر وقتتو نمیگیرم.فقط یه پرتاب...

خواهش میکنم واسه یه بارم که شده بگو:
عالیه...

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

شکوه وحشی

بقیه بچه ها که خوابیدن,در اتاقی که خوابیده بود رو آروم باز کردم.
از طرز خوابیدنش معلوم بود سردشه.نمی خواستم بیدار بشه و بفهمه اینجام. روشو انداختم.اصلا دلم نمی خواست از کنارش برم.آروم روبروش رو یه صندلی نشستم.صدای موج دریا که به صخره ها میخورد و بوی ادکلن خنک همیشگیش,تمام خاطره هایی که باهاش داشتمو زنده کرد:اولین روزی که شمارمو تو مدرسه گرفت,اولین شبی که باهم رفتیم شام بیرون,تمام اون روزهایی که هیچ دوست صمیمی تو مدرسه نداشتم ولی میدونستم یکی منتظرم هست که زنگهای تفریح ببینمش,بهم اونموقع شوق زندگی و درس و مدرسه میداد,وای یادش بخیر.. تمام اون لحظه هایی که حس میکرد حالم گرفتست و سعی میکرد مثل یه دوست واقعی بهم دلداری بده,به اضافه همه ی خاطره های دوستی و شوخی هامون در عرض چند دقیقه از جلوی چشمام گذشت... .
به صورتش با دقت نگاه کردم, بعد از سه سال خیلی عوض شده بود ولی هنوز تو صورتش اون غرور  همیشگی  دیده میشد.موهای لختشو کوتاه کرده بود.گونه هاش یه کمی تو رفته بود.صورتش یه کمی ریش در اورده بود,ساعت گوچی صفحه سفیدی که دستش بود به پوست برنزش خیلی می اومد.هنوزم بیخودی حتی تو خواب هم اخم میکرد . یاد دبیرستان اُفتادم که دستمو به صورتش میزدم وبه شوخی بهش میگفتم:برو بچه واسه بابات اخم و تخم کن فک کردی حالا اینجوری  قیافت ترسناک میشه... !
یاد اون روزها می اُفتادم...
میدونستم بعد ازاون مسافرت دیگه حالا حالاها نمی بینمش.
          اون لحظه فقط یه چیزی از خدا می خواستم... : بفهمه عاشقشم.
ولی یه چیزی رو میدونستم که خیلی ناراحتم می کرد:اون هم حس من نبود... . اینو از قبل هم میدونستم.
اون منو دوست داره اینو میدونم ولی نه مثل من.
بهترین و اولین دوست واقعیم اِ.با اینکه مدت زیادی با هم دیگه نبودیم ولی الان حاضرم کلی چیزامو بدم تا بتونم بیشتر ببینمش ... .
صدای موج دریا آرومتر شده بود.. بوی ته مونده های سیگارهایی که از دیشب توی زیرسیگاری مونده بود هوای اتاقو پر کرده بود.
  اونشب قبول کردم اون هیچوقت نمیتونه مثل من که اونو دوست دارم,منو دوست داشته باشه.اون هیچوقت مثل من نمیشه , مثل من که هیچوقت مثل اون نمیشم.

دیگه ناراحت نبودم 
شاید اون موقع چشمام خیس بود ولی از اینکه انقدر به کسی نزدیکم 
 که عاشقشم,از ته دل خوشحال بودم.با اینکه میدونستم اون هیچوقت این عشقو به من پیدا نمیکنه...        
   پنجره رو باز کردم,هنوزم صدای دریا می اومد
نور ماه صورت قشنگشو روشن کرده بود
همینطور که بهش نگاه میکردم..
خندید.
انگار اونم اونشب خوشحال بود...

اونو با تمام خواب های خوبش تنها گذاشتم.از اتاقش اومدم بیرون.

                   صدای سکوت دیوانه کننده ی ویلا تو گوشهام غوغا میکرد  

دیگه برام مهم نبود که هم حس من هست یا چرا نیست,دوستم داره یا نداره. 
فقط اینو میدونستم که بدون اینکه انتظاری ازش داشته باشم,بیشتر از خودم دوستش دارم و عاشقشم . همین . و اینه          
                                                         شکوه وحشی ...
 

  

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

شبا خواب افکارمو میبینم...

داشتم با خودم فکر میکردم,خیلی فکر میکنم.چند وقته دیگه از فکر کردن حالم به هم میخوره.. یکی دو روزه با خودم لج کردم بدون فکر کردن کارامو میکنم,حرفامو میزنم...

داشتم با خودم فکر میکردم... به زندگی به درس به پول به رفیقا به خانواده به همه چی ولی ,ولی خیلی بیشتر از بقیه به خودم... به خودم به گرایشم,به آیندم,به اینکه یعنی منم میتونم یه دوست هم حس خودم داشته باشم.به چند سال تنهاییم فکر میکردم.به خودم..به خدا ا ا به حسم. به بقیه چیزها میتونم فکر نکنم ولی به این دو تا نه,دیگه از تصور کردنه یه دوست صمیمی هم حس که همه ی کارهامو با هم انجام بدیم,با هم دردودل کنیم,با هم تفریح کنیم,با هم شوخی کنیم و با هم به معنای واقعی کلمه دوست باشیم خسته شدم.
به خدا خسته شدم.
داشتم به خودم فکر میکردم که یه دفعه یه چیزی رسید به ذهنم که داغونم کرد : فکرشو بکنید اگه این وقتی رو که واسه ی این موضوع فکر میکنیم و صرف میکنیم,اگه فکرمون راحت میشد ,میتونستیم با این وقت زیاد چیکار کنیم؟؟جدی تا حالا فکر کردین اگه به اون کسی که میخوایم برسیم,چقدر میتونیم از وقتی که آزاد شده و خیالمون راحت شده,استفاده کنیم؟  میتونیم تمرکزمونو (اگه دانشجو هستیم)روی درس بذاریم و بیشترین نمره ها رو بگیریم و موفق باشیم.. 
واقعا به این موضوع فکر کرده بودید؟
اینا رو واسه دوستانی نوشتم که مثل خودم تا حالا اون کسی روکه میخوان پیدا نکردن...

کی؟ کجاست؟ اصلا وجود داره؟  نه, نگو فقط تو اینجوری هستی...  بهم ثابت کن خیلی ها مثل من هستن... زود باش 19 سالمم تموم شد ثابت کن..


۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

داستان درباره ی کوهنوردی ست که میخواست بلندترین قله را فتح کند.
بلاخره پس از سالها آماده سازی خود,ماجراجوئی اش را آغاز کرد,
اما از آنجا که آوازه ی فتح قله را فقط برای خود می خواست,تصمیم گرفت به تنهایی از قله بالا رود.
او شروع به بالا رفتن از قله کرد اما دیرهنگام بود و به جای چادر زدن همچنان به بالا رفتن ادامه داد تا اینکه هوا تاریک تاریک شد.
سیاهی شب بر کوه ها سایه افکنده بود و کوهنورد قادر به دیدن چیزی نبود.همه جا تاریک بود,ماه و ستاره ها پشت ابرها گم شده بودند و او هیچ چیز نمیدید. 
در حال بالا رفتن بود,فقط چند قدمی با قله فاصله داشت که پایش لغزید و باشتاب تندی به پایین پرتاب شد.در حال سقوط فقط نقطه های سیاهی میدید و به طرز وحشتناکی حس میکرد جاذبه ی زمین او را در خود فرو میبرد
همچنان در حال سقوط بود...
در آن لحظه های پر از وحشت تمامی وقایع خوب و بد زندگی اش به ذهن او هجوم   
می آوردند 
ناگهان در لحظه ای که مرگ را نزدیک خود میدید,حس کرد طنابی که دور کمرش بسته شده او را به شدت می کشد. 
میان آسمان و زمین آویزان بود...  فقط طناب بود که اورا نگه داشته بود و در آن سکوت هیچچ راه دیگری نداشت جز اینکه فریاد بزند:

خدایا کمکم کن... 

 ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد: از من چه میخواهی؟

--خدایا نجاتم بده...

-آیا یقین داری که من میتوانم تو را نجات دهم؟

--بله,باور دارم که میتوانی.

-پس طنابی که به کمرت بسته شده قطع کن...

لحظه ای در سکوت سپری شد و کوهنورد تصمیم گرفت با تمام قوایش طناب را بچسبد.

فردای آن روز گروه نجات گزارش دادند که جسد یخ زده ی کوهنوردی پیدا شده..
در حالی که از طنابی آویزان بوده و دستهایش طناب را محکم چسبیده بودند.
فقط چند قدم بالاتر از سطح زمین... .

شما چی ؟ ؟  چقدر طنابتونو محکم گرفتین؟؟ 
 هیچوقت نگین اون منو فراموش کرده یا رها کرده,

به یاد داشته باشین اون همیشه با دست راستش شما رو در آغوش داره... .    

                                   ( از منبع با تغییر )

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

نخواستیم , همش مال خودتون.

با خودم عهد کردم.فقط یه هفته,فقط یه هفته مثل بقیه باشم,مثل بقیه رفتار کنم,از چیزایی که خوششون میاد خوشم بیاد,مثل بقیه تفریح کنم...
تواین یه هفته هرکاری که برا بقیه پسرا چند سال آرزو بود,واسه من خاطره شد.
خیلی سعی کردم واسه یه لحظه ام که شده خودمو مثل بقیه تصور کنم,ولی نشد.یعنی نتونستم.هیچ لذتی نداشت.آخه چطور تو آغوش کسی لذت ببرم وقتی حسی ندارم؟دوباره بهم ثابت شد.خودمو نمیتونم عوض کنم.من همینم,از اول اینجوری بودم.این یه عادت بد نیست که بخوام با این کارا خودمو اصلاح کنم.. اصلا این عادت نیست,این یه حس خوبه که از وقتی یادم میاد باهام بوده... .
دیگه واقعا از انکار خسته شدم,باید قبول کنم:من با خیلی ها فرق دارم.... . 

۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

سیگار پشت سیگار

خمیازه های کشدار
شب گوشه ای به ناچار
سیگار پشت سیگار
این روح خسته هر شب
جان کندنش غریضیست
لعنت به این خودآزار
سیگار پشت سیگار
در انجماد یک تخت
این لاشه منفجر شد،
پاشیده شد به دیوار
سیگار پشت سیگار

بر سبزه های این پارک
به زیر نور مهتاب
خوابیده بی سر انجام،
درگیر یک معما
مردی تکیده بیزار
سیگار پشت سیگار
از دور سایه ای غریبه
این بار دیگر خودش است
آری؟ خیر؟ شک و شروع انکار
سیگار پشت سیگار

مُردم ازاین رهایی،
در کوچه های بن بست،
انگار که نه انگار
سیگار پشت سیگار
درلا به لای هر شب،
این صحنه تا ابد هست:
مردی به حال اقرار
سیگار پشت سیگار

دوستان خائن من
در لابه لای افکار
خوابند عین کفتار
سیگار پشت سیگار
یاد تو بود و افسوس
روبرو، عکس تو بود و لپ تاپ
کوبیدمش به دیوار
سیگار پشت سیگار
مبهوت رد دودم
این شکوه ها قدیمیست
تسلیم اصل تکرار
سیگار پشت سیگار
ته مانده های سیگار،
در استکانی از چای
هاج اند و واج انگار
سیگار پشت سیگار
کنسرو شعر سیگار،
تاریخ انقضا خورد:
سه و یک،ممیز ِ پنج
سیگار پشت سیگار

خودکار من قدیمیست
گاهی نمینویسد،
یک مارک بی خریدار
سیگار پشت سیگار....