۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

به سردی هات چاکلت و به گرمی بستنی

آماده ی نوشتنه..
انتخاب کردید؟بفرمائید؟...
--هات چاکلت
--تو چی میخوری نیلوفر؟
بستنی

کیوان ببین چه کافی شاپ دنج و صمیمی ای یه
--آره,هی باحاله
کیوان چرا دیشب گوشیتو جواب نمیدادی؟
--ببخشید خواب بودم.
چه ساعتی خوابیدی؟
--11,چطور؟
11:30 بهت زنگ زدم,بیزی بود گوشیت!
--اِ اِ یادم نیست.نمیدونم... .

هیچی بهم نگفت.یعنی نمیخواست بگه.نمیخواست سر یه مسئله ی کوچیک رابطمون به هم بخوره.ولی از نگاهش ذهنشو میخوندم که با تمام وجود داد میزد:خر خودتی!


کیوان دیشب مامان بابام دعوا کردن.تو دانشگاهم خیلی ناراحت بودم.حوصله ی کسی رو نداشتم.بهت اس ام اس دادم که جواب ندادی.دارم دیوونه میشم.
با چشمام تو چشماش  زل زدم,خندیدم,گفتم دستتو بده.بر خلاف میلم دستشو فشار دادمو بهش دروغ گفتم:آروم باش عزیزم,همه چی درست میشه.من دوستت دارم.
این آخرین کلمه رو که گفتم حالم از خودم به هم خورد.ولی نمیخواستم دلشو بشکونم.چون بخاطر همین آخرین کلمه بود که کل این بحثو پیش کشیده بود!
دستمو فشار داد و نگاه مسخره ی مثلا عاشقانمو با تمام وجود جواب داد با اینکه سرمای وجودمو تو دستهام حس میکرد... .
خیلی دوست داره نگاش کنم.دارم سعی میکنم ازم راضی باشه. تمام زورمو میزنم که باهاش یه کم لاو بترکونم ورابطه عاطفی برقرار کنم و از کنارش بودن لذت ببرم...
نتونستم!
بلند زدم زیر خنده...  خدایا من اینجا چکار میکنم؟   دارم دنبال چی میگردم؟   چی رو میخوام به خودم ثابت کنم؟
تمام حواسم جای دیگه بود.هیچ حس عاشقانه ای بهش نداشتم.انگار با یه دوست خوب و مهربون اومدم کافی شاپ .همین! 

گفت:هیس!!آروم باش.چرا اینقدر بلند میخندی؟
گفتم یاد یه اس ام اس باحال اُفتادم ! یکی از اس ام اس هامو نشونش دادم!کلی خندید!

وسط راه نمیدونم چرا بهونه اُووردم...: نیلوفر جلوتر ببیننمون ماشینو می خوابونن,اشکالی نداره اینجا پیادت کنم؟
تند جواب میده:خواهش میکنم نه عزیزم.
دستمو میگیره و با لبخند صورتشو به صورتم میچسبونه و می بوستم و میگه:دوستت دارم.
بهش میگم منم همینطور عزیزم,دوستت دارم.بای.


شاید بتونی حرف زدنتو عوض کنی
شاید بتونی قیافتو عوض کنی
شاید بتونی تو چشم کسی زل بزنی والکی بهش بگی دوست دارم 
شاید بتونی کسی رو که هیچ حسی بهش نداری,عاشق خودت کنی
ولی هیچوقت دریای درونتو نمیتونی عوض کنی... 
همین... .