۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

اثر پروانه ای

گفته میشود عاملی به کوچکی بال زدن یک پروانه میتواند سبب گردبادی عظیم در نیمی از دنیا گردد...    (نظریه غوغا)

از چهارم دبستان این حسو داشتم.خیلی کودکانه تر.
بزرگتر که شدم فکر کردم تو رابطه برقرار کردن مشکل دارم.
دبیرستان که رفتم همیشه دوست داشتم با چند نفر دوست صمیمی صمیمی باشم.جزء آرزوهام بود.دوست داشتم همه ی تفریحامونو با هم بکنیم.درسمونو با هم بخونیم.با هم بیرون بریم.آرزو داشتم چند تا دوست بودیم که مثل داداش حتی صمیمی تر همدیگرو دوست داشته باشیم و به هم اعتماد کنیم.
دیگه تو رابطه برقرار کردن اُستاد شده بودم.با هر کسی که دوست داشتم باهاش دوست بشم دوست میشدم.با هر کسی اراده میکردم دوست میشدم.
ولی نمیدونستم چرا حتی یه لحظه ام فکر نکردم چرا با یه دختر نمیخوام دوست بشم.
با هر کسی خواستم دوست میشدم.روزها و هفته های اول همه ی فکر و ذکرم اونها بودن.ولی یه مشکلی وجود داشت : ازشون خسته میشدم یا اونا بهم کم محلی میکردن.
حقیقتشو 6 ماهه فهمیدم از نظر روحی اونا منو ارضا نمیکردن.دوست داشتم اونا کاملا مثل من باشن.اون موقع فکر میکردم منم کاملا مثل اونام ولی رفیقبازتر.
بعد از یه مدت فهمیدم گدا شدم. 
گدای رفاقت  اونطور که میخواستم,گدای محبت اونطور که میخواستم,گدای صمیمیت اونطور که میخواستم. 
ولی حقیقت یه چیز دیگه بود.
گدایی کارم شده بود.تنها دلخوشیم بود.
نمیدونستم اسمش چیه.چرا اینکارارو میکنم.فقط با اینکه میدونستم بعد از یه مدت کاری به کارشون ندارم ,دوست داشتم گدایی کنم... .
 بعضی وقتا با خودم فکر میکردم اگه فلان روز اون حرفو نمیزدم یا اون کارو نمیکردم یا بیشتر بهشون زنگ میزدم الان یه دوست فاب داشتم.
ولی یه جای کار میلنگید چون از بین 7 نفری که توی این چند سال واقعا از جون براشون مرام و معرفت گذاشتم حتی یه دونشونم واسم نمونده بود... .
 ساعت ها و روز ها گذشت. هر کودمشون توی این چند سال رفتن سوی خودشون.ولی هنوزم تو فکرشون بودم با اینکه میدونستم اونا حتی یادشون نمیاد دوستی به اسم کیوان داشتن.
دقیقا ترم2 یه چیزایی فهمیدم.چیزایی که تاهمین ساعت کمکم کرد .
فهمیدم وقتمو هدر دادم.
فهمیدم من واژه ی دوستی رو درک کرده بودم ولی بقیه نه.
فهمیدم هیچوقت گدا نبودم . 
 فهمیدم هیچکس به غیر از خودم به معنی رفیق نرسیده.
فهمیدم نباید اونقدر اصرار به رفاقت خود پسندم میکردم.

شک کردم که نکنه من یه نقطه چینم... .
کل تابستونو باهاش کلنجار رفتم.
وبلاگ ساختم . 
تا حالا یه هم حسمو ندیده بودم حتی با یه هم حس صحبتم نکرده بودم.
خیلی برام جالب بود .خیلی. مطالب وبلاگها .خاطرات وبلاگنویس ها,خیلی هاشون دقیقا گذشتمو جلوی چشمام اُوردن.
ولی هنوز شک داشتم.
تا 2 هفته قبل...   اون عامل کوچیک اومد.
 اون عامل کوچیک که شاید زندگی مو عوض کنه.
 کل جوونیمو فکر کردم ولی بیهوده.فکر باطل.فکر آرزوهای محال.
اون اثر پروانه ای حاصل فقط 1 ساعت فکر کردنم بود.فقط یک ساعت.
شک داشتم.
هنوزم شک دارم. 
هنوزم شک دارم گرایشم چیه.
اینجوری برام سخته   ولی باید خودمو بشناسم.باید خودمو امتحان کنم
 اینجوری برام سخته
باید باهاتون خدافظی میکردم.
باید اینکارو بکنم.
شاید تا حالا اشتباه میکردم  دیگه بر نمیگردم , شایدم  اشتباه نمیکردم .
الان هیچی نمیدونم.
بر عکس بیشتر وقتها که پست مینوشتم الان خیلی خوشحالم.
حس میکنم مثل بقیم.
دوست دختر دارم.
باید این مرحله رو بگذرونم.
ایندفعه مثل دفعه های قبل نیست.میخوام ایندفعه عین عین بقیه زندگی کنم.
دوستای خوبی بودید.
دوستای خوبی هستید.
دوستای خوبی بمونید.
با اینکه هیچکودومتونو ندیدم...
با اینکه هیچکدومتونو بیشتر از یه اسم نمیشناسم...
با اینکه زیاد بینتون نبودم...
ولی یه چیزی رو مطمئنم:درکتون کردم.
ازتون طرفداری کردم.
ازتون طرفداری میکنم.
پیش هر کی ازتون بد بگه.
به امام رضا قسم میخورم.

شماها کمکم کردید.هیچوقت از یادم نمیرید هیچکدومتون:مهرداد سکوت تلخ.یوسف و کیا  دو نقطه چین.شایان و مهرشاد.مهرزاد قصه گوpersianglogs. مهرگان.رهام و همه ی دوستای دیگه.از همه ی نظرایی که گذاشتید ممنون.
و تشکر ویژه از دوست خیلی عزیزم رضا 

بهش رسیدم:

   عاملی به کوچکی بال زدن یک پروانه میتواند سبب گردبادی عظیم در نیمی از دنیا گردد

آخی... یاد حرف مامان بزرگم اُفتادم:    
                                                هر اومدنی یه رفتنی داره
حالا به حرفش رسیدم
خدافظ 







 



۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

100 هزار مرتبه

تو خونه بحث سر دوست دختره
دوستت مهمونی گرفته , با دوست دختر دعوت کرده. خیلی دوست داری بری.بهش میگی:شرمنده,نمیتونم بیام.واسه چی؟دختر.
نیم ساعت میخوای ماهواره ببینی,(آشنایی با مادر),فک میکنی موضوش چیه؟دختر.
مامانت بعد از یه عمر میخواد نصیحتت کنه(خلوت مادر و پسر),موضوع چیه؟دختر
داداشات میگن:میخوایم مهمونی بگیریم,تو مشکلی نداری؟میگی:نه,حالا کی هست؟بچه ها خودمون :نگار رزی نسیم. حدس میزدی بازم دختر.
تو خیابون داری میری میخوای شلوار بخری , دعوا شده,سر چی؟ دختر
دوتا دوستات با هم قهرن سر چی؟دختر
تو ماشین نشستی ,بعد از یه هفته میخوای با دوستات بری مثلا خوش بگذرونی.میگن برو لاین ,  دور دور,برا چی؟دختر.
تو دانشگاه ربع ساعت نشستی قرمه سبزی کوفتت کنی,صدای پچ پچ ترم بالایی های میز بغلی میاد.گوشاتو تیز میکنی موضوع چیه؟دختر.
سالار بینیشو عمل کرده,بهش اومده.بهش میگی خیلی بینیت بد نبود چرا عمل کردی؟ جواب میده:دختر!
رفیقت میگه اعتماد به نفسم اومده پایین,میگی برا چی عزیزم؟میگه دو هفتست دوست دختر ندارم!
بعد از یک ماه با یه رفیقات میری  بیرون,از سه ساعتی که با هم بودید,دو ساعتشو داشت اس ام اس میداد . به کی؟دختر.گوشیشو به شوخی میگیری میگی:سرد شد چیزبرگرتو بخور.با حول دستشو دراز میکنه.گوشیشو بر میداره میگه دیر جواب بدم شک میکنه بعدشم قهر!
تو خیابون داری میری لکسوز افتاده دنبال هاچ بک.قیافه هاچبکی ها 200 تومنم  نمی ارزه,فک میکنی چین؟ دختر.


مات ومبهوت.خدایا چرا مردم اینجوری ان؟
چرا اینقدر خودشونو کوچیک میکنن؟
چرا اینقدر خودشونو پایین میبینن؟
خدایا اینا چین دیگه؟
خیلی وقتا به این نتیجه رسیدم که عقده ای ام,ولی اینا رو که میبینم روحیه میگیرم.
انقدر حرف دختر شنیدم که حالم داره به هم میخوره


میای خونه کامپیوترتو روشن میکنی,میری قسمت نظرات وبلاگت.دوستای هم حست واست کامنت گذاشتن,زیاد نیست .4-5 تا بیشتر نیست. ولی خوشحال میشی.خستگیت در میره. آخیش. اینجا دیگه حرف دختر نیست... 






۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

هنوز کلاغ قصه ی من به خونش نرسیده

یکی بود  یکی نبود
وقتی این یکی بود , اون یکی نبود
وقتی اون یکی بود , این یکی نبود
مهم نیست کی بود کی نبود.
مهم اینه که هیچوقت  این یکی با اون یکی نبود...
وافسوس که قصه ی مادر بزرگ همیشه درست بود:
                                  یکی بود , یکی نبود    ... . 

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

خسته از تکرار دیروز بی حاصل ...

یه هفته بیشتر از ترم سه نمیگذره,ولی انگار 5 ساله دارم میام دانشگاه.هفته پیش که میخواستم برم دانشگاه به خودم گفتم:این بهترین ترم دانشگاهته.هم دوستهای صمیمی و توپی پیدا میکنی هم معدلت خیلی خوب میشه.ولی پامو که گذاشتم دانشگاهو ساعت اولو گذروندم,وضع فرق کرد.خستگی و تکرار و تنهایی تالاپی خورد تو سرم.دقیقا عین دو تا ترم قبلی... .
تو سالن دانشکده نشستم.وای اینجا مثل بازار شام میمونه.یکی دستشو روبروم بالا میبره.پشت سرمو نگاه کردم کسی نبود.فک کنم واسه من دستشو بلند کرده نشناختمش ولی دستمو براش بلند کردم.قیافه خوبی داشت.شلوار تنگ , کفش آل استار ..حتما قبلا با هم هم کلاسی بودیم.
سروصدای پسرای ترم یکی از ته راهرو تا اینجا میاد.همشون خوشحالن.خوش به حالشون چه حالی میکنن روزهای اول دانشگاه.
چند تا از هم ترمی هامو میبینم از روی رفاقت میان پهلوم میشینن.ربع ساعت شوخی و خنده.
ولی این دریای درون لذت خنده رو ازم گرفته.
چرا اینجوری شدم؟
چرا اینقدر زوری میخندم؟
چرا اینقدر زوری شوخی میکنم؟
ازم خداحافظی میکنن.چه بهتر!حوسلشونو نداشتم.
دوست دارم رو یه صندلی بشینم و فقط این دانشجوها رو ببینم و حدس بزنم کودومشون هم حسمن.بعدشم مثل همیشه بفهمم که آره حدسم اشتباه بود... و برم سراغ نفر بعدی.
کلاسم هم شروع شده همیشه ردیف جلو میشینم که درسو بهتر گوش بدم ولی خاطره نوشتنو ترجیح میدم.نصف بیشتر دفتری که میبرم دانشگاهو خاطره نوشتم.
هر روز اینکار تکرار میشه.
خاطرات روزانه که دیگه شده تکرار خاطرات گند تکراری روزهای قبل.
دیگه نمیشه تحمل کرد
مثل ترم های قبل برای پر کردن وقت خالی بین کلاس هام,رفتم بوفه.
تنها.
مثل قبل
آشنا های بیکاری که وقتشونو تو دانشگاه با دختر بازی میگذرونن تو دانشگاه زیادن .میتونم بهشون پیشنهاد بدم باهم بریم بوفه.ولی تنهایی رو ترجیح میدم.ازشون خوشم نمیاد.همشون مثل همن.تکراری و خسته کننده با یه دید محدود.
هیچ وجه مشترکی بین اونا با خودم نمیبینم.
غدای سگ,همون ساندویچ سوسیس بدمزه. چاره ای نیست. همیشه نصفش زیاد میاد.
1ساعت دیگه تا کلاسه بعدی مونده . چیکار کنم؟
هنوزم روی صندلی بوفه نشستم.
چایی,ایستک,چیپس
سرمو با خوردن گرم میکنم.
تو یه کتاب خونده بودم,کسایی که افسردگی دارن با خوردن خودشونو سرگرم میکنن.
ولی مهم نیست میدونم دارم.
دوست دارم کلاسم زودتر شروع بشه.
واای چقدر این میز بغلی غیبت دوستشونو میکنن.
2ساعتی هست تو بوفه نشستم.
تا لب در کلاس میرم.
-داداش ببخشید کلاس استاد حسینی اینجاست؟
-بله,مثل اینکه خودشون دارن میان.
-مرسی.
استاد رفت توی کلاس ولی من نرفتم.نمیدونم چرا برگشتم.
خندم گرفت یه خنذه ی تلخ...
چه دوستای خوبی پیدا کردم..
چه معدل خوبی بگیرم با این وضع...
اَه لعنت به این اراده..
اینم تکرار مثل ترمهای قبل.
رسیدم خونه.دیازپام نداشتم,دوست دارم تا فردا صبح که میرم دانشگاه بخوابم.
اینه اصل تکرار.
منم تسلیم اصل تکرار.