۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

خسته از تکرار دیروز بی حاصل ...

یه هفته بیشتر از ترم سه نمیگذره,ولی انگار 5 ساله دارم میام دانشگاه.هفته پیش که میخواستم برم دانشگاه به خودم گفتم:این بهترین ترم دانشگاهته.هم دوستهای صمیمی و توپی پیدا میکنی هم معدلت خیلی خوب میشه.ولی پامو که گذاشتم دانشگاهو ساعت اولو گذروندم,وضع فرق کرد.خستگی و تکرار و تنهایی تالاپی خورد تو سرم.دقیقا عین دو تا ترم قبلی... .
تو سالن دانشکده نشستم.وای اینجا مثل بازار شام میمونه.یکی دستشو روبروم بالا میبره.پشت سرمو نگاه کردم کسی نبود.فک کنم واسه من دستشو بلند کرده نشناختمش ولی دستمو براش بلند کردم.قیافه خوبی داشت.شلوار تنگ , کفش آل استار ..حتما قبلا با هم هم کلاسی بودیم.
سروصدای پسرای ترم یکی از ته راهرو تا اینجا میاد.همشون خوشحالن.خوش به حالشون چه حالی میکنن روزهای اول دانشگاه.
چند تا از هم ترمی هامو میبینم از روی رفاقت میان پهلوم میشینن.ربع ساعت شوخی و خنده.
ولی این دریای درون لذت خنده رو ازم گرفته.
چرا اینجوری شدم؟
چرا اینقدر زوری میخندم؟
چرا اینقدر زوری شوخی میکنم؟
ازم خداحافظی میکنن.چه بهتر!حوسلشونو نداشتم.
دوست دارم رو یه صندلی بشینم و فقط این دانشجوها رو ببینم و حدس بزنم کودومشون هم حسمن.بعدشم مثل همیشه بفهمم که آره حدسم اشتباه بود... و برم سراغ نفر بعدی.
کلاسم هم شروع شده همیشه ردیف جلو میشینم که درسو بهتر گوش بدم ولی خاطره نوشتنو ترجیح میدم.نصف بیشتر دفتری که میبرم دانشگاهو خاطره نوشتم.
هر روز اینکار تکرار میشه.
خاطرات روزانه که دیگه شده تکرار خاطرات گند تکراری روزهای قبل.
دیگه نمیشه تحمل کرد
مثل ترم های قبل برای پر کردن وقت خالی بین کلاس هام,رفتم بوفه.
تنها.
مثل قبل
آشنا های بیکاری که وقتشونو تو دانشگاه با دختر بازی میگذرونن تو دانشگاه زیادن .میتونم بهشون پیشنهاد بدم باهم بریم بوفه.ولی تنهایی رو ترجیح میدم.ازشون خوشم نمیاد.همشون مثل همن.تکراری و خسته کننده با یه دید محدود.
هیچ وجه مشترکی بین اونا با خودم نمیبینم.
غدای سگ,همون ساندویچ سوسیس بدمزه. چاره ای نیست. همیشه نصفش زیاد میاد.
1ساعت دیگه تا کلاسه بعدی مونده . چیکار کنم؟
هنوزم روی صندلی بوفه نشستم.
چایی,ایستک,چیپس
سرمو با خوردن گرم میکنم.
تو یه کتاب خونده بودم,کسایی که افسردگی دارن با خوردن خودشونو سرگرم میکنن.
ولی مهم نیست میدونم دارم.
دوست دارم کلاسم زودتر شروع بشه.
واای چقدر این میز بغلی غیبت دوستشونو میکنن.
2ساعتی هست تو بوفه نشستم.
تا لب در کلاس میرم.
-داداش ببخشید کلاس استاد حسینی اینجاست؟
-بله,مثل اینکه خودشون دارن میان.
-مرسی.
استاد رفت توی کلاس ولی من نرفتم.نمیدونم چرا برگشتم.
خندم گرفت یه خنذه ی تلخ...
چه دوستای خوبی پیدا کردم..
چه معدل خوبی بگیرم با این وضع...
اَه لعنت به این اراده..
اینم تکرار مثل ترمهای قبل.
رسیدم خونه.دیازپام نداشتم,دوست دارم تا فردا صبح که میرم دانشگاه بخوابم.
اینه اصل تکرار.
منم تسلیم اصل تکرار.

۲۴ نظر:

mr. X گفت...

دانشگاه شده عذلب اورترین جایی که واسه گرفتن یه مدرک در پیتی مجبوری بری وگرنه ...
هیچ ربطی هم به افسردگی و ... نداره! ادک سالم هم تو این شرایط قرار بگیره همین میشه!

نقطه چین ها . . . گفت...

..یاد دوران دانشگاه خودم افتادم..شاید یه چیزی بدتر از این چیزایی بود که گفتی!..اما دو سال آخر عادت کرده بودم..توام عادت میکنی..فقط سخت نگیر و سعی کن ارتباطاتتو بیشتر کنی تا این دوران یه جورایی زود بگذره...

یوسف

ناشناس گفت...

یه نظر سه صفحه ای برات نوشتم ولی ارور میده نمیدونم چرا

ناشناس گفت...

من یکم جلو تر از توام ، 6 ترمه که دارم اینکارو میکنم ، کلاس نمیرم ، و دیگه شاید انصراف بدم.
جالب اینه که همه اسم منو میدونن چه پسر چه دختر.چندوقت پیش رفتم دانشگاه یکی اومد بهم سلام کرد خیلی گرم،من به روش نیاوردم که نمیشناسمش منم گرم باهاش سلام کردم ، یه کم حرف زد دیدم این قشنگ منو میشناسه چرا پس من نمیدونم کیه ، 10 دیقه گذشت یادم اومد این همون پسر خوشگلی بود که ترمای اول توی آزمایشگاه دیده بودمش و طرح دوستی باهاش ریخته بودم.جالب بود حالا خودش اومده بود و داشت حالم رو میپرسید.

ناشناس گفت...

ترم سوم ، یکی از پسرا که همیشه پیشم بود ، گفت شمارت رو بده شماره ی منو هم سیو کن، گفتم باشه اسمت چی بود؟!!!! گفت یعنی تو بعد این همه مدت اسم منو نمیدونی؟:)
یه بار توو دانشگاه هم ترمی ها ایستاده بودن کنار برد ، من رسیدم پیششون سلام کردم و پسرا گفتن که اسمت رو نگاه کن تو برد ببین شمارت چنده ، گفتم باشه ، اومدم برم سمت برد ، یکی از دخترا گفتش که من قبلا ً دیدم براتون ، اسمتون نیست! گفتم مگه شما اسم منو میدونید؟ گفت آره مگه.... نیستی؟ با تعجب گفتم آره ولی باز رفتم سمت برد.(حالا بماند که این دختره بعدا چه کارای دیگه ای هم که کرد)
اوه چه طولانی شد...اینارو گفتم که بدونی تنها خودت اینجوری نیستی.
من بعد از 6 ترم به این نتیجه رسیدم که باید یه تغییری ایجاد کنم ، شاید رشته یی که میخونم رو دوست ندارم ، شاید دانشگاه رو دوست ندارم،باید تغییر ایجاد کنم.اینجوری فقط زمان رو از دست میدم و خودم رو توی مرگ تدریجی قرار میدم.
من خودم کمتر میتونم از تجربه های دیگران استفاده کنم ،باید اون مسیر رو برم سرم به سنگ بخوره تا متوجه بشم ولی تو سعی کن اینجوری نشه،تغییر ایجاد کن.چشم بهم بزنی میبینی 3 ترم دیگه هم گذشته.

مهرداد گفت...

یاد دو ترم اول افتادم، که با چه بدبخخخخخخخخخخخخخخخختی می رفتم سر کلاس، همش مشروطی و حذف و این مزخرفات بود
اما ترم سوم بود که همه چیز عوض شد و گمشده چندین و چند ساله رو پیداش کردم، خیلی خیلی اتفاقی بود...
از صمیم قلبم امیدوارم هرچه زودتر طرفت رو پیدا کنی، حالا چه دانشگاه چه هرجای دیگه، مهم اینه که امیدت رو به یه روز خوب از دست ندی

erfan گفت...

کتاب راز یا فیلم راز رو دیدی.
اگه ندیدی پیشنهاد می کنم ببینی یا کتابش رو بخری بخونی.
من فقط یک ماه اول دانشگاه اینجوری بودم.
با اجازت لینکت میکنم.

سیب کال گفت...

یه دوست دارم
که الان ترم 5 اما هنوز داره درسای پایه رو می گیره،خنگ نیس اما وقتی از سر اجبار میری دانشگاهی که از هیچیش خوشت نمیاد بهتر از این نمیشه
فکر کنم منم به همین بدبختی بیوفتم

مهرگان گفت...

آراه بابا منم یادم نمی مونه قیافه و اسم دوستام.این یه تیکه ات خیلی غم انگیز ناک بود( دوست دارم رو یه صندلی بشینم... بعد برم سراغ نفر بعدی)
من شینیدم اونایی که حرص می خورن می شینن می خورن. منم اینجوریم. اوه مثه قهوه های تقلبی سویس تلخه.
کاشکی تو هم می تونستی خودتو گول بزنی.

سورنا گفت...

این نوع زندگیم لدت بخش
من که دارم کم کم خوشم میاد ازش...
تو هم از اینجایی که من نگاش می کنم نگاش کن ...
...
قشنگه نه؟

مهرزاد گفت...

الان فکر میکنی بد ترین دورانه ولی بعد که تموم شد پر خاطره ترین دوران زندگیت میشه .آرزوی برگشتن دوباره اونروزا میمونه واست.سعی کن استفاده کنی الان.
واسه پیدا کردنش عجله نکن ولی بیکار هم نشین.حال کن با زندگی تا شیرین بشه.وگرنه این خودتی که تلخش میکنیا. از ما گفتن!

استفراغ گفت...

اصلا به نظر من معنی نداره که دانشجو درس بخونه
جدی می گم
انسان هم که همیشه تنهاست
بهش اعتقاد دارم
بوسس

شایان گفت...

وقت کامنت گذاشتن ندارم. فقط اومدم دیدم قالبت نور داره، خوشحالم که "تغیر" کرده!

مهرگان گفت...

ساز من آزادگی
چقد امروز روز گندی بود.
یه لحظه یاد تنهایی تو افتادم.
این مهرداد این بالا چی گفته. یعنی تو دانشگاهممی تونیم هم حسای خودمونو بیابیم!!! من که به شدت نا امیدم.

کیوان گفت...

در جواب مهرگان: اگه بتونم در اصل یعنی اگه پیداش کنم به بزرگترین آرزوم رسیدم.ولی منم یه کم ناامیدم... .

Reza Cupid Boy گفت...

موج مثبت بفرست پسر خوب... موفقیت زمانی رخ میده که آمادگی با فرصت مناسب برخورد کنه...
الآن هم تنها کاری که از دست تو بر میاد آماده کردن خودته تا موقعیتش پیش بیاد! بهش میرسی مطمئنم...

شاهين گفت...

يه بار يه روز يه جايي حسرت اين لحظه ها رو ميخوري

ارزش دارن باور كن حتي اگه تنها باشي افسرده باشي يا......

رهام گفت...

منم از محیطی که فقط باید تظاهر به صمیمیت و دوست داشتن دیگران بکنم خوشم نمیاد. ولی چاره ای نیست داریم اینجا و با همین آدمها زندگی میکنیم. یه روز فکر کردم دیدم اطرافیانم خیلی شرایط سختی برام درست کردن، بهتره خودم شرایطمو سخت تر نکنم. الآن دانشگاهو دوست دارم. هر روز همه کلاسامو میرم. باور کن اینطوری روحیه خیلی بهتری پیدا کردم تا اینکه از دیگران فاصله بگیرم.

نقطه چین ها . . . گفت...

بينشون باشي يا نباشي..باهاشون باشي يا نباشي..بازم تنهايي..چون اوني كه بايد باشن..نيستن..بزار همكلاسيت باشن..اما به عنوان دوست روشون حساب نكن..اينجوري ارزشت واسشون بيشتره..چون واسشون مبهمي..و اين بهت لذت ميده..واسه من اينجوري بود..

كيا

نقطه چین ها . . . گفت...

مي توني كامنت خصوصي بزاري..جوابتو حتما مي دم..:-)

كيا

مهرشاد گفت...

تكرار..تكرار...تكرار...و عادت به اين تكرار...
ساكنان دريا صداي امواج را نمي شنوند...چه تلخ است قصه عادت...

كيوان جان منم مثل تو ام...چون هم سنيم دركت مي كنم.. واقعا" سخته...

مهرگان گفت...

من اتفاقا انقد ساده و مثل دخترای دیگه می گردم که همین یه انگشتر تو دستم جیغ می زنه. اما هیشکی هیچی نگفت امروز بهم.
راس می گی دستبند گیر نمیاد رنگین کمون. وگرنه منم 100 در 100 می نداختم. فک کنم آخرش 7 تیکه پارچه بگیرم بدوزمشون به هم بندازم تو دستم

رها گفت...

دوران دانشگاه من جز خاطره انگیز ترین دوران زندگیم بود .البته بجز دوران امتحانات پایان ترمش :-)

saeed گفت...

سلام هم حس
منم محيط دانشگاه شده بود برام عذاب ولي باز هر طريقي بود تا كارداني خوندم .احساس مي كردم گمشدم چيز ديگه ايه.ديگه اجتماع برام مفهومش از دست داده بود وداده دوست داشتم كاش مي تونستم برم سراغ موسيقي
خوش باشي