۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

داستان درباره ی کوهنوردی ست که میخواست بلندترین قله را فتح کند.
بلاخره پس از سالها آماده سازی خود,ماجراجوئی اش را آغاز کرد,
اما از آنجا که آوازه ی فتح قله را فقط برای خود می خواست,تصمیم گرفت به تنهایی از قله بالا رود.
او شروع به بالا رفتن از قله کرد اما دیرهنگام بود و به جای چادر زدن همچنان به بالا رفتن ادامه داد تا اینکه هوا تاریک تاریک شد.
سیاهی شب بر کوه ها سایه افکنده بود و کوهنورد قادر به دیدن چیزی نبود.همه جا تاریک بود,ماه و ستاره ها پشت ابرها گم شده بودند و او هیچ چیز نمیدید. 
در حال بالا رفتن بود,فقط چند قدمی با قله فاصله داشت که پایش لغزید و باشتاب تندی به پایین پرتاب شد.در حال سقوط فقط نقطه های سیاهی میدید و به طرز وحشتناکی حس میکرد جاذبه ی زمین او را در خود فرو میبرد
همچنان در حال سقوط بود...
در آن لحظه های پر از وحشت تمامی وقایع خوب و بد زندگی اش به ذهن او هجوم   
می آوردند 
ناگهان در لحظه ای که مرگ را نزدیک خود میدید,حس کرد طنابی که دور کمرش بسته شده او را به شدت می کشد. 
میان آسمان و زمین آویزان بود...  فقط طناب بود که اورا نگه داشته بود و در آن سکوت هیچچ راه دیگری نداشت جز اینکه فریاد بزند:

خدایا کمکم کن... 

 ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد: از من چه میخواهی؟

--خدایا نجاتم بده...

-آیا یقین داری که من میتوانم تو را نجات دهم؟

--بله,باور دارم که میتوانی.

-پس طنابی که به کمرت بسته شده قطع کن...

لحظه ای در سکوت سپری شد و کوهنورد تصمیم گرفت با تمام قوایش طناب را بچسبد.

فردای آن روز گروه نجات گزارش دادند که جسد یخ زده ی کوهنوردی پیدا شده..
در حالی که از طنابی آویزان بوده و دستهایش طناب را محکم چسبیده بودند.
فقط چند قدم بالاتر از سطح زمین... .

شما چی ؟ ؟  چقدر طنابتونو محکم گرفتین؟؟ 
 هیچوقت نگین اون منو فراموش کرده یا رها کرده,

به یاد داشته باشین اون همیشه با دست راستش شما رو در آغوش داره... .    

                                   ( از منبع با تغییر )

۹ نظر:

ناشناس گفت...

زندگی داستان های قشنگ قشنگی نیست که بعدش به جای فکر کردن به اصل موضوع، بi داستان فکر بکنی و بگی: چه جالب، عجب، چقدر قشنگ بود... .
زندگی یعنی در کمترین زمان فکر کردن و بهترین تصمیم را گرفتن.
----
داستانی بخون که به تو قدرت فکر کردن آزاد بده ه اینکه فکر تو رو محدود به یک موضوع بکنه.
بوووووس

ناشناس گفت...

به به! عجب سپیدی درخشانی. به این میگن رنگ نوشته پست.

k1 گفت...

شایان جان مگه داستان شطرنج اِ که قدرت فکر کردن آزاد بده...!! بعدشم فکرو محدود میکنه به یه موضوع اوکی ولی چه موضوعی ؟؟ خیلی موضوع داریم و خیلی هم با هم فرق دارن.به نظر من موضوع این داستان یکی از مهمترین دغدغه های بیشتر مردمه.

غریبه 92 گفت...

اوهوم .. قبلن هم شنیده بودم .. اما هر بار برام جزابه و تازگی داره .. واقعن حقیقتیه که ما همیشه فراموشمون میشه ..
اون بالا یه خدایی هست ..

نقطه چین ها . . . گفت...

پرمعناست..اما انگار توی واقعیت فراموش میکنیم...

یوسف

آرش سعدی گفت...

قشنگ بود
من يه سوال داشتم
اون يارو كه تنها بوده و در آخر هم ميميره
پس صحبتاي بين اونو خدا رو كي شنيده كه اين داستانو تعريف كرده؟
;))

shahrzad گفت...

be roozam

k1 گفت...

در جواب Red Confine:

نمیدونم والا! چی بگم؟؟ تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم!!پس حتما خالی بندیه!

پسری با نفس رنگین کمان گفت...

سلام مرسی از نظرت می شه یه کمکی بکنی که من هم توی بلاگر وبلاگ درست کنم از من شماره تلفن برای اس ام اس می خواد البته یک کد هم برام تو میلم فرستاده اما نمی دونم چیکار کنم مرسی اگه راهنماییم کنید