۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

شکوه وحشی

بقیه بچه ها که خوابیدن,در اتاقی که خوابیده بود رو آروم باز کردم.
از طرز خوابیدنش معلوم بود سردشه.نمی خواستم بیدار بشه و بفهمه اینجام. روشو انداختم.اصلا دلم نمی خواست از کنارش برم.آروم روبروش رو یه صندلی نشستم.صدای موج دریا که به صخره ها میخورد و بوی ادکلن خنک همیشگیش,تمام خاطره هایی که باهاش داشتمو زنده کرد:اولین روزی که شمارمو تو مدرسه گرفت,اولین شبی که باهم رفتیم شام بیرون,تمام اون روزهایی که هیچ دوست صمیمی تو مدرسه نداشتم ولی میدونستم یکی منتظرم هست که زنگهای تفریح ببینمش,بهم اونموقع شوق زندگی و درس و مدرسه میداد,وای یادش بخیر.. تمام اون لحظه هایی که حس میکرد حالم گرفتست و سعی میکرد مثل یه دوست واقعی بهم دلداری بده,به اضافه همه ی خاطره های دوستی و شوخی هامون در عرض چند دقیقه از جلوی چشمام گذشت... .
به صورتش با دقت نگاه کردم, بعد از سه سال خیلی عوض شده بود ولی هنوز تو صورتش اون غرور  همیشگی  دیده میشد.موهای لختشو کوتاه کرده بود.گونه هاش یه کمی تو رفته بود.صورتش یه کمی ریش در اورده بود,ساعت گوچی صفحه سفیدی که دستش بود به پوست برنزش خیلی می اومد.هنوزم بیخودی حتی تو خواب هم اخم میکرد . یاد دبیرستان اُفتادم که دستمو به صورتش میزدم وبه شوخی بهش میگفتم:برو بچه واسه بابات اخم و تخم کن فک کردی حالا اینجوری  قیافت ترسناک میشه... !
یاد اون روزها می اُفتادم...
میدونستم بعد ازاون مسافرت دیگه حالا حالاها نمی بینمش.
          اون لحظه فقط یه چیزی از خدا می خواستم... : بفهمه عاشقشم.
ولی یه چیزی رو میدونستم که خیلی ناراحتم می کرد:اون هم حس من نبود... . اینو از قبل هم میدونستم.
اون منو دوست داره اینو میدونم ولی نه مثل من.
بهترین و اولین دوست واقعیم اِ.با اینکه مدت زیادی با هم دیگه نبودیم ولی الان حاضرم کلی چیزامو بدم تا بتونم بیشتر ببینمش ... .
صدای موج دریا آرومتر شده بود.. بوی ته مونده های سیگارهایی که از دیشب توی زیرسیگاری مونده بود هوای اتاقو پر کرده بود.
  اونشب قبول کردم اون هیچوقت نمیتونه مثل من که اونو دوست دارم,منو دوست داشته باشه.اون هیچوقت مثل من نمیشه , مثل من که هیچوقت مثل اون نمیشم.

دیگه ناراحت نبودم 
شاید اون موقع چشمام خیس بود ولی از اینکه انقدر به کسی نزدیکم 
 که عاشقشم,از ته دل خوشحال بودم.با اینکه میدونستم اون هیچوقت این عشقو به من پیدا نمیکنه...        
   پنجره رو باز کردم,هنوزم صدای دریا می اومد
نور ماه صورت قشنگشو روشن کرده بود
همینطور که بهش نگاه میکردم..
خندید.
انگار اونم اونشب خوشحال بود...

اونو با تمام خواب های خوبش تنها گذاشتم.از اتاقش اومدم بیرون.

                   صدای سکوت دیوانه کننده ی ویلا تو گوشهام غوغا میکرد  

دیگه برام مهم نبود که هم حس من هست یا چرا نیست,دوستم داره یا نداره. 
فقط اینو میدونستم که بدون اینکه انتظاری ازش داشته باشم,بیشتر از خودم دوستش دارم و عاشقشم . همین . و اینه          
                                                         شکوه وحشی ...
 

  

۶ نظر:

ناشناس گفت...

آرامش زیادی توی نوشتت بود. خوشحالم که منطقی هستی. چیزی که توی لایف ما کم پیدا میشه.
بوووووووووس

غریبه 92 گفت...

اینکه به این نتیجه رسیدی چیز خیلی خوبیه .. امیدوارم همه چیز درست میشه و مطمئنم میشه .. :-)

مهرزاد گفت...

واقعا چه با شکوه بود!امیدوارم همه مثل تو منطقی فکر کنند.عشق یه طرفه چیز جالبی نیس.

من گفت...

مثل همه عاشق ميشيم...
مثل همه دلمون رو، قلبمون رو، همه ي وجودمون رو عاشقانه پاي عشق ميذاريم...
اما معشوقمون ما رو درك نميكنه!
اون مثل ما نيست!
اگه بخواد هم نمي تونه!
گاهي فكر ميكنم كه شايد داريم مجازات ميشيم!

ممنون! من ADD كردمت!

من گفت...

ميفهمم چي ميگي!
منم ميترسم!
اما ديروز به خدا گفتم كه دستم رو بگيره و هر جا دوست داره ببره!
و ديگه به هيچ چيز فكر نميكنم!
بذار خدا دستت رو بگيره و ببره!
نترس!
به اتفاق هايي كه واست مي افته اعتماد كن!
شايد خيري توش هست!
حتي اين احساس متفاوتي كه داريم...

مهرگان گفت...

خب ناراحتم. چون می فهممت.
ولی نابود می شی. وقتی نابود شدی دوباره زنده می شی. مثه من.
اگه پیگیر حلقه هام باشی می فهمی چی می گم.