گفته میشود عاملی به کوچکی بال زدن یک پروانه میتواند سبب گردبادی عظیم در نیمی از دنیا گردد... (نظریه غوغا)
از چهارم دبستان این حسو داشتم.خیلی کودکانه تر.
بزرگتر که شدم فکر کردم تو رابطه برقرار کردن مشکل دارم.
دبیرستان که رفتم همیشه دوست داشتم با چند نفر دوست صمیمی صمیمی باشم.جزء آرزوهام بود.دوست داشتم همه ی تفریحامونو با هم بکنیم.درسمونو با هم بخونیم.با هم بیرون بریم.آرزو داشتم چند تا دوست بودیم که مثل داداش حتی صمیمی تر همدیگرو دوست داشته باشیم و به هم اعتماد کنیم.
دیگه تو رابطه برقرار کردن اُستاد شده بودم.با هر کسی که دوست داشتم باهاش دوست بشم دوست میشدم.با هر کسی اراده میکردم دوست میشدم.
ولی نمیدونستم چرا حتی یه لحظه ام فکر نکردم چرا با یه دختر نمیخوام دوست بشم.
با هر کسی خواستم دوست میشدم.روزها و هفته های اول همه ی فکر و ذکرم اونها بودن.ولی یه مشکلی وجود داشت : ازشون خسته میشدم یا اونا بهم کم محلی میکردن.
حقیقتشو 6 ماهه فهمیدم از نظر روحی اونا منو ارضا نمیکردن.دوست داشتم اونا کاملا مثل من باشن.اون موقع فکر میکردم منم کاملا مثل اونام ولی رفیقبازتر.
بعد از یه مدت فهمیدم گدا شدم.
گدای رفاقت اونطور که میخواستم,گدای محبت اونطور که میخواستم,گدای صمیمیت اونطور که میخواستم.
ولی حقیقت یه چیز دیگه بود.
گدایی کارم شده بود.تنها دلخوشیم بود.
نمیدونستم اسمش چیه.چرا اینکارارو میکنم.فقط با اینکه میدونستم بعد از یه مدت کاری به کارشون ندارم ,دوست داشتم گدایی کنم... .
بعضی وقتا با خودم فکر میکردم اگه فلان روز اون حرفو نمیزدم یا اون کارو نمیکردم یا بیشتر بهشون زنگ میزدم الان یه دوست فاب داشتم.
ولی یه جای کار میلنگید چون از بین 7 نفری که توی این چند سال واقعا از جون براشون مرام و معرفت گذاشتم حتی یه دونشونم واسم نمونده بود... .
ساعت ها و روز ها گذشت. هر کودمشون توی این چند سال رفتن سوی خودشون.ولی هنوزم تو فکرشون بودم با اینکه میدونستم اونا حتی یادشون نمیاد دوستی به اسم کیوان داشتن.
دقیقا ترم2 یه چیزایی فهمیدم.چیزایی که تاهمین ساعت کمکم کرد .
فهمیدم وقتمو هدر دادم.
فهمیدم من واژه ی دوستی رو درک کرده بودم ولی بقیه نه.
فهمیدم هیچوقت گدا نبودم .
فهمیدم هیچکس به غیر از خودم به معنی رفیق نرسیده.
فهمیدم نباید اونقدر اصرار به رفاقت خود پسندم میکردم.
شک کردم که نکنه من یه نقطه چینم... .
کل تابستونو باهاش کلنجار رفتم.
وبلاگ ساختم .
تا حالا یه هم حسمو ندیده بودم حتی با یه هم حس صحبتم نکرده بودم.
خیلی برام جالب بود .خیلی. مطالب وبلاگها .خاطرات وبلاگنویس ها,خیلی هاشون دقیقا گذشتمو جلوی چشمام اُوردن.
ولی هنوز شک داشتم.
تا 2 هفته قبل... اون عامل کوچیک اومد.
اون عامل کوچیک که شاید زندگی مو عوض کنه.
کل جوونیمو فکر کردم ولی بیهوده.فکر باطل.فکر آرزوهای محال.
اون اثر پروانه ای حاصل فقط 1 ساعت فکر کردنم بود.فقط یک ساعت.
شک داشتم.
هنوزم شک دارم.
هنوزم شک دارم گرایشم چیه.
اینجوری برام سخته ولی باید خودمو بشناسم.باید خودمو امتحان کنم
اینجوری برام سخته
باید باهاتون خدافظی میکردم.
باید اینکارو بکنم.
شاید تا حالا اشتباه میکردم دیگه بر نمیگردم , شایدم اشتباه نمیکردم .
الان هیچی نمیدونم.
بر عکس بیشتر وقتها که پست مینوشتم الان خیلی خوشحالم.
حس میکنم مثل بقیم.
دوست دختر دارم.
باید این مرحله رو بگذرونم.
ایندفعه مثل دفعه های قبل نیست.میخوام ایندفعه عین عین بقیه زندگی کنم.
دوستای خوبی بودید.
دوستای خوبی هستید.
دوستای خوبی بمونید.
با اینکه هیچکودومتونو ندیدم...
با اینکه هیچکدومتونو بیشتر از یه اسم نمیشناسم...
با اینکه زیاد بینتون نبودم...
ولی یه چیزی رو مطمئنم:درکتون کردم.
ازتون طرفداری کردم.
ازتون طرفداری میکنم.
پیش هر کی ازتون بد بگه.
به امام رضا قسم میخورم.
شماها کمکم کردید.هیچوقت از یادم نمیرید هیچکدومتون:مهرداد سکوت تلخ.یوسف و کیا دو نقطه چین.شایان و مهرشاد.مهرزاد قصه گوpersianglogs. مهرگان.رهام و همه ی دوستای دیگه.از همه ی نظرایی که گذاشتید ممنون.
و تشکر ویژه از دوست خیلی عزیزم رضا
بهش رسیدم:
عاملی به کوچکی بال زدن یک پروانه میتواند سبب گردبادی عظیم در نیمی از دنیا گردد
آخی... یاد حرف مامان بزرگم اُفتادم:
هر اومدنی یه رفتنی داره
حالا به حرفش رسیدم
خدافظ
از چهارم دبستان این حسو داشتم.خیلی کودکانه تر.
بزرگتر که شدم فکر کردم تو رابطه برقرار کردن مشکل دارم.
دبیرستان که رفتم همیشه دوست داشتم با چند نفر دوست صمیمی صمیمی باشم.جزء آرزوهام بود.دوست داشتم همه ی تفریحامونو با هم بکنیم.درسمونو با هم بخونیم.با هم بیرون بریم.آرزو داشتم چند تا دوست بودیم که مثل داداش حتی صمیمی تر همدیگرو دوست داشته باشیم و به هم اعتماد کنیم.
دیگه تو رابطه برقرار کردن اُستاد شده بودم.با هر کسی که دوست داشتم باهاش دوست بشم دوست میشدم.با هر کسی اراده میکردم دوست میشدم.
ولی نمیدونستم چرا حتی یه لحظه ام فکر نکردم چرا با یه دختر نمیخوام دوست بشم.
با هر کسی خواستم دوست میشدم.روزها و هفته های اول همه ی فکر و ذکرم اونها بودن.ولی یه مشکلی وجود داشت : ازشون خسته میشدم یا اونا بهم کم محلی میکردن.
حقیقتشو 6 ماهه فهمیدم از نظر روحی اونا منو ارضا نمیکردن.دوست داشتم اونا کاملا مثل من باشن.اون موقع فکر میکردم منم کاملا مثل اونام ولی رفیقبازتر.
بعد از یه مدت فهمیدم گدا شدم.
گدای رفاقت اونطور که میخواستم,گدای محبت اونطور که میخواستم,گدای صمیمیت اونطور که میخواستم.
ولی حقیقت یه چیز دیگه بود.
گدایی کارم شده بود.تنها دلخوشیم بود.
نمیدونستم اسمش چیه.چرا اینکارارو میکنم.فقط با اینکه میدونستم بعد از یه مدت کاری به کارشون ندارم ,دوست داشتم گدایی کنم... .
بعضی وقتا با خودم فکر میکردم اگه فلان روز اون حرفو نمیزدم یا اون کارو نمیکردم یا بیشتر بهشون زنگ میزدم الان یه دوست فاب داشتم.
ولی یه جای کار میلنگید چون از بین 7 نفری که توی این چند سال واقعا از جون براشون مرام و معرفت گذاشتم حتی یه دونشونم واسم نمونده بود... .
ساعت ها و روز ها گذشت. هر کودمشون توی این چند سال رفتن سوی خودشون.ولی هنوزم تو فکرشون بودم با اینکه میدونستم اونا حتی یادشون نمیاد دوستی به اسم کیوان داشتن.
دقیقا ترم2 یه چیزایی فهمیدم.چیزایی که تاهمین ساعت کمکم کرد .
فهمیدم وقتمو هدر دادم.
فهمیدم من واژه ی دوستی رو درک کرده بودم ولی بقیه نه.
فهمیدم هیچوقت گدا نبودم .
فهمیدم هیچکس به غیر از خودم به معنی رفیق نرسیده.
فهمیدم نباید اونقدر اصرار به رفاقت خود پسندم میکردم.
شک کردم که نکنه من یه نقطه چینم... .
کل تابستونو باهاش کلنجار رفتم.
وبلاگ ساختم .
تا حالا یه هم حسمو ندیده بودم حتی با یه هم حس صحبتم نکرده بودم.
خیلی برام جالب بود .خیلی. مطالب وبلاگها .خاطرات وبلاگنویس ها,خیلی هاشون دقیقا گذشتمو جلوی چشمام اُوردن.
ولی هنوز شک داشتم.
تا 2 هفته قبل... اون عامل کوچیک اومد.
اون عامل کوچیک که شاید زندگی مو عوض کنه.
کل جوونیمو فکر کردم ولی بیهوده.فکر باطل.فکر آرزوهای محال.
اون اثر پروانه ای حاصل فقط 1 ساعت فکر کردنم بود.فقط یک ساعت.
شک داشتم.
هنوزم شک دارم.
هنوزم شک دارم گرایشم چیه.
اینجوری برام سخته ولی باید خودمو بشناسم.باید خودمو امتحان کنم
اینجوری برام سخته
باید باهاتون خدافظی میکردم.
باید اینکارو بکنم.
شاید تا حالا اشتباه میکردم دیگه بر نمیگردم , شایدم اشتباه نمیکردم .
الان هیچی نمیدونم.
بر عکس بیشتر وقتها که پست مینوشتم الان خیلی خوشحالم.
حس میکنم مثل بقیم.
دوست دختر دارم.
باید این مرحله رو بگذرونم.
ایندفعه مثل دفعه های قبل نیست.میخوام ایندفعه عین عین بقیه زندگی کنم.
دوستای خوبی بودید.
دوستای خوبی هستید.
دوستای خوبی بمونید.
با اینکه هیچکودومتونو ندیدم...
با اینکه هیچکدومتونو بیشتر از یه اسم نمیشناسم...
با اینکه زیاد بینتون نبودم...
ولی یه چیزی رو مطمئنم:درکتون کردم.
ازتون طرفداری کردم.
ازتون طرفداری میکنم.
پیش هر کی ازتون بد بگه.
به امام رضا قسم میخورم.
شماها کمکم کردید.هیچوقت از یادم نمیرید هیچکدومتون:مهرداد سکوت تلخ.یوسف و کیا دو نقطه چین.شایان و مهرشاد.مهرزاد قصه گوpersianglogs. مهرگان.رهام و همه ی دوستای دیگه.از همه ی نظرایی که گذاشتید ممنون.
و تشکر ویژه از دوست خیلی عزیزم رضا
بهش رسیدم:
عاملی به کوچکی بال زدن یک پروانه میتواند سبب گردبادی عظیم در نیمی از دنیا گردد
آخی... یاد حرف مامان بزرگم اُفتادم:
هر اومدنی یه رفتنی داره
حالا به حرفش رسیدم
خدافظ